تاریخ انتشار : پنجشنبه 25 مرداد 1403 - 2:07
15 بازدید
کد خبر : 276490

به آغوش ملت، به ایران خوش آمدید 

به آغوش ملت، به ایران خوش آمدید 

به گزارش آفتاب نو، گاهی هم با حیرت حرف‌های امام را دوباره می‌خواندیم. هرچه بود، جنگ تمام‌ شده بود و ما اسیر جنگی بودیم. یک هفته اول همه‌مان مطمئن بودیم که همین روزها آزاد می‌شویم. چند شب اول از خوشحالی خوابمان نمی‌برد. دور هم می‌نشستیم و حرف می‌زدیم که برگشتیم چه‌کار می‌کنیم؟ کجا می‌رویم؟ و…

به گزارش آفتاب نو، گاهی هم با حیرت حرف‌های امام را دوباره می‌خواندیم. هرچه بود، جنگ تمام‌ شده بود و ما اسیر جنگی بودیم. یک هفته اول همه‌مان مطمئن بودیم که همین روزها آزاد می‌شویم. چند شب اول از خوشحالی خوابمان نمی‌برد. دور هم می‌نشستیم و حرف می‌زدیم که برگشتیم چه‌کار می‌کنیم؟ کجا می‌رویم؟ و… به هم آدرس و شماره تلفن می‌دادیم. حتی عراقی‌ها گفته بودند این مدت کسی نباید سر و صورتش را بتراشد. همان روزها بازی دوستانه فوتبال ایران و عراق را پخش کردند. قبل از بازی یک دسته کبوتر سفید را به نشانه صلح پرواز دادند. یکی از بچه‌ها همینطور که تلویزیون را خاموش می‌کرد، گفت: «ما هنوز اینجاییم، اینها کفتر هوا می‌کنند.»
* * *
اواخر جنگ عراق و کویت بود. خودشان می‌گفتند برای اسیرهای کویتی جا ندارند. وسط بیابان چادر زده و دور تا دورشان را سیم خاردار کشیده بودند. همان روزها هم عراقی‌ها کویت را گرفتند. روزنامه‌ها با تیتر درشت نوشته بودند: «خسفت الارض به قارون الکویت.» گاهی حرفی از آزادی‌مان می‌شنیدیم. دلیلی نداشت بمانیم اما باز هم می‌ترسیدیم بی‌خود دلمان را خوش کنیم. من با گرمکن ورزشی که صلیب‌سرخ برایمان آورده بود، یک ساک دوخته بودم برای وقتی که برمی‌گردم. بچه‌ها داشتند توی باغچه سیر می‌کاشتند که ۹‌ماه بعد ثمر می‌داد. شده بودیم مجسمه خوف و رجا تا اینکه چهارشنبه -۲۴مرداد – صدام پیام داد برای اینکه حسن‌نیتش را ثابت کند، صبح جمعه نخستین گروه اسرا را آزاد می‌کند. دل تو دلمان نبود تا جمعه که تلویزیون بچه‌ها را نشان داد و دیدیم توی خاک ایران از اتوبوس پیاده شدند.
* * *
ناصر می‌گفت: «برایمان سرود هم ساخته‌اند.» آپاندیس‌اش را عمل کرده بود و در بیمارستان تلویزیون ایران را دیده بود. می‌گفت حسابی تحویل‌مان گرفته‌اند.
* * *
ما آخرین سری اسرا بودیم که آزادمان می‌کردند، با نخستین گروه مفقودین، روز سوم شهریور. ۲ساعت توی راه بودیم تا مرز خسروی، ۲۰-۱۰متر مانده به مرز، اتوبوس را نگه‌داشتند و همانجا پیاده شدیم. پرچم ایران و چادرهای صلیب سرخ را می‌دیدیم. آن طرف هم اسیرهای عراقی از ماشین پیاده می‌شدند.
برایمان همان سرودی را گذاشته بودند که ناصر می‌گفت: «به شهر شهیدان، به آغوش ملت، به ایران خوش آمدید…»

برگرفته از کتاب «دوره درهای بسته، به روایت اسیر شماره ۳۸۷۸؛ عبدالمجید رحمانیان»

منبع خبر: همشـهری

آخرین اخبار ورزشی را در جامعه ورزشی آفتاب نو بخوانید.

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

advanced-floating-content-close-btn